بررسی فیلم «مانی بال»

همونطور که توی پست قبلی از دنیای داده برای بررسی رفتار انسان‌ها از سرچ‌های گوگل‌شون متوجه شدیم که می‌شه با علم داده کارهای جالبی کرد، این بار می‌خوام یه داستان جالب رو بررسی کنیم که بر اساس واقعیت هست. این داستان از طریق فیلم مانی‌بال روایت می‌شه.

مانی‌بال (Moneyball) یه فیلم درام ورزشی آمریکایی محصول سال ۲۰۱۱ هست که بر اساس داستان واقعی زندگی بیلی بین، مدیرکل سابق تیم بیسبال اوکلند اتلتیکس، ساخته شده. این فیلم بر استراتژی نوآورانه «مانی‌بال» تمرکز داره که با استفاده از آمار و تحلیل داده‌ها، تیم‌هایی که بودجه کمی را نسبت به تیم‌های بزرگ دارند، رقابتی می‌کنه.

داستان فیلم (بدون اسپویلر)

داستان در سال ۲۰۰۲ اتفاق می‌افته. بیلی بین، مدیرکل تیم اوکلند اتلتیکس با بودجه محدود، با از دست دادن ستارگانش روبرو می‌شه. او با همکاری یک فارغ‌التحصیل اقتصاد (پیتر برند)، رویکرد سنتی رو کنار می‌ذاره و از تحلیل آماری پیشرفته (Sabermetrics) برای شناسایی بازیکنان ارزان‌قیمت اما کارآمد استفاده می‌کنه. این روش انقلابی، پایه «مانی‌بال» رو می‌ریزه و نشون می‌ده چجوری داده‌ها می‌تونن صنعت ورزش رو تغییر بدن.

  • مانی‌بال چیست؟ استراتژی‌ای که توسط بیلی جیمز ابداع شد و بر آمارهای پیشرفته (مانند OBP یا On-Base Percentage) تمرکز داره، نه آمار سنتی (مانند HR یا Home Runs). این رویکرد الهام‌بخش صنعت ورزش مدرن (بیسبال، فوتبال، بسکتبال) و حتی کسب‌وکارها شد.

 

  • اتفاق جالبی وجود داره. این اتفاق فصل مشترک هم کتاب «همه دروغ می‌گویند» هم این فیلم هست. وقتی ما از داده‌ها و کلمات یا اعداد روی یه اسکرین صحبت می‌کنیم، هیچ صحبتی از ذهنیت و ارتباط‌های انسان که ابزار نرم هست، نمی‌کنیم. در این موقعیت‌ها که ابزار تصمیم‌گیری وجود داره، باید از دید سنتی مدیران هم استفاده کرد تا به یک نتیجه قابل قبول برسیم. مثلا در یک تیم فوتبال باید ابزارهای نرم رهبری رو هم به کار گرفت که توی کتاب «رهبری با آرامش» به زودی بررسی می‌کنیم.

تطابق هنر و بازاریابی در تولید فیلم «باربی»

این پست ۲۴ شهریور ۱۴۰۲ توی یه وبلاگی که قبلا داشتم منتشر شده و حالا می‌خوام یه جورایی عوضش کنم و بازنشرش بدم:

نوال توی رشته توییت معروفش یه جایی گفته اگه می‌خواهید بتونین پول خوبی از چیزی در بیارید، اول سعی کنید اون چیز رو بسازید و به خوبی هم بسازید بعدش برید بازاریابی‌ش کنید تا بشه پول در آورد، توی باربی هم همین اتفاق افتاده و با توجه به نظر عوام (من کی باشم که خودم رو جز خواص بگم حالا:) اصلا فیلم بیش از حد بها داده شده‌ای نیست! (یاد اون پنجشنبه‌شب‌هایی که بهروزنامه می‌خوندیم به خیر!)

پرفکشنیسم یا همون کمال‌طلبی رو خیلی‌ها توی وجود خودشون دارن و اخیرا هم به خاطر چیزی که توی رسانه می‌بینیم فراگیرتر هم شده و اون بحث و جدل همیشگی بین تفاوت باطن و ظاهر زندگی‌ها، هم بیشتر و بیشتر و بیشتر شده. به طور مثال توییتر پشت داستانه که افسردگی واقعی‌شون رو افراد می‌نویسن ولی توی اینستاگرام قسمت زیبایی از خودشون رو نشون می‌دن.

بحران اگزیستانسیالیسم رو که افراد سعی دارن مدیریتش ‌کنن و هر کسی توی یه سطحی تجربه‌ش کرده رو هم نشون می‌ده که حتی نماد چیزی که همه آرزوشونه اون باشن و پرفکت هست، اون هم درگیر بحران وجودیه.

(توی یه گروه ازم پرسیدن خودت رو معرفی کن من گفتم بحران وجودی دارم نمی‌دونم چی بگم، به نظر خودم یکم چندش بود ولی مهم نیست، کی یادش می‌مونه!)

استفاده از مراجعی مثل فایت کلاب یا سریال Severance هم برام جالب بود، (البته از نظر من شاید شما یه چیز دیگه دیده باشید و از نظر شما مرجع بوده باشه). یه سری ظرافت‌های هنری توی بعضی فیلم‌ها دیده می‌شه که دارن یه موضوع کلی رو بیان می‌کنن ولی با توجه به نقطه نظر هر کسی این مرجع فرق خواهد کرد! داستان به دست گرفتن دنیایی که بهش تعلق داشتی ولی خیلی تمیز و اون کلیشه رو شکست!

خیلی چیز عجیبی بود با اینکه نسبت به فرهنگی که توش بزرگ شدم nudity زیادی داشت ولی اصلا تحریک نشدم، چون کل دنیاش همین بود و عادی به نظر می‌رسید با توجه به اینکه همه جور قشری سعی می‌شد توش شرکت داشته باشه. (این نقل قول رو از برادرم قرض گرفتم، مامانم یه بار پرسید ازش که «علی، الان این همه خانم لخت توی ساحل می‌بینی تحریک نمی‌شی؟» «اونم گفت توی این محیط یه چیز عادیه.»

استفاده از خواننده‌هایی مثل دوآ لیپا و ایوا مکس در موزیک متن که ژانر موزیکشون به ژانر دنیای باربی می‌خوره. حتی بازی دوآ لیپا با لهجه بریتیشش جای توجه داره!

در آخر می‌تونم بگم چرا با رویای آمریکایی مخالفم. چون هر کسی اون رویا رو داشته باشه، انگار سلطه به جهان و محیطش می‌خواد و از آدمی که سعی می‌کنه خاکی باشه و توی اروپا، زندگی هلندی رو بتونه داشته باشه، پذیرفتن این ایده خارجه.

فیلم فرمول ۱

چون اخیرا به فرمول ۱ علاقه‌مند شدم و دیدم که برد پیت یه فیلم در این مورد ساخته، گفتم یه پست در این مورد بنویسم. یه چیز خیلی جالبی که کلا این مسابقات داره حداقل برای من اینه که یه سری ماشین و کادر فنی در طول سال برای هر تیم باید به جاهای مختلفی از دنیا فرستاده بشن که خودش از لحاظ لجستیک خیلی کار بزرگی هست.

این فیلم به کارگردانی جوزف کوسینسکی (کارگردان «تاپ گان: ماوریک») با بازی برد پیت در نقش سونی هیز (Sonny Hayes)، راننده بازنشسته اف۱ که پس از سه دهه می‌خواد به رقابت برگرده.

این فیلم با بودجه‌ی حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ میلیون دلاری، بر اساس فرمول‌های کلاسیک ژانر ورزشی-هیجانی ساخته شده و از صحنه‌های رانندگی واقعی بهره برده است. (تریلرش رو ببینید یه جاهایی نفستون حبس می‌شه!)

این فیلم ۲۷ ژوئن ۲۰۲۵ (۶ تیر ۱۴۰۴) در سراسر دنیا (به غیر از ایران) اکران شده!!

 شخصیت‌های اصلی داستان:
  • سونی هیز: قهرمان سابق دهه ۹۰ که بعد از یه سانحه نزدیک به مرگ، از فرمول ۱ فاصله گرفت و حالا به دنیال فرصت دیگه‌ای هست تا به زندگی‌ش معنی بده.
  • روبن سِروانتز (خاویر باردم): دوست و هم‌تیمی سابق سونی که مالک تیم ضعیف APXGP هست و او را به همکاری دعوت می‌کنه.
  • جاشوا پیرس/نوآ (دامسون ایدریس): راننده جوان و باانگیزه‌ای که باید از تجربه سونی بهره ببرد، اما تنش‌های نسلی دارند.
  • کیت مک‌کنا (کری کندون): مدیر فنی تیم که حضورش برای باورپذیری داستان حیاتی است.

 جلوه‌های بصری و ساخت استفاده از فیلم‌برداری در پیست‌های واقعی مانند سیلورستون (در کشور انگلیس) و مونزا (در کشور ایتالیا) با تصاویر هیجان‌انگیز که قابلیت نمایش در ‌آی‌مکس رو اثرگذارتر می‌کنه. در واقع یه تلفیق اثرگذار از افکت‌های عملی، تصاویر مسابقه واقعی و تکنولوژیکی سینمایی با سبک کوسینسکی هست.

موسیقی متن قدرتمند ساخته هانس زیمر هم به معروفیت این فیلم کمک زیادی کرده. توی فیلم هم از موزیک‌های خواننده‌ها و آهنگسازهای معروف دیگه‌ای هم استفاده شده، مثلا اد شرین، دوجا کت، تیستو و پگی گو. (یه چیز عجیبی هم هست اینه که از این آلبومی به عنوان فرمول ۱ اومده بیرون، سعی شده از آرتیست‌هایی استفاده بشه که تبعیض نژادی وجود نداشته باشه ولی انگار از اون ور بوم افتادن!)

در مورد ارزیابی منتقدان هم می‌شه گفت امتیازهای روّتن تومیتوز: ~۸۷–۸۸٪؛ متاکریتیک: ۷۰/۱۰۰ هستن. نکته‌های عمده که قابل تمجید هستن، اعم از انرژی بصری، جذابیت بازی برد پیت، و حس کلاسیک ژانر ورزشی‌ن.

نقدهایی هم که بهش می‌شه تکرار کلیشه‌های معمول ژانر و شخصیت‌پردازی نه چندان عمیق هست. طولانی بودن فیلم (~۱۵۵ دقیقه) و گاهی‌کسالت‌آور شدن ریتم هم نکته‌های منفی‌ش هستن.

 

نکته جالب توجهی به صورت کلی توی این نوع فیلم‌ها وجود داره، نوع و تیم بازاریابی اونا هست به طوری که یهو کل اینترنت از محتوای اون‌ها پر می‌شه. اگر هم که یه سوپراستار توی فیلم وجود داشته باشه چه می‌شود!!

سریال The Good Doctor و اوتیسم

اینجا نوشته بودم که سریال پزشکی دوست دارم و جریان‌های پشتش که دلیلش رو می‌گفت. 

شاید بشه گفت این سریال خیلی من رو درگیر خودش کرد و خواب شب رو ازم گرفت و تقریبا یک ماهی می‌شه من صبح می‌خوابم انگار.

تصمیم گرفتم دیگه نگاهش نکنم، خیلی تصمیم سختیه. الان حدود ۴۸ ساعتی هست که پاکم.

می‌خوام بگم چرا محتواش اذیتم می‌کرد، همیشه که نباید خوبیای یه چیزی رو گفت که.

خیلی عجیب بود که شخصیت اصلی سریال همیشه خلاق بود و دقیقه نود یه سری چیزایی به ذهنش می‌رسید که کارو به بهترین شکل جمع می‌کرد. انگار مشکل فقط ارتباط گرفتنه. مگه می‌شه فقط آدم این همه به پزشکی فکر کنه و همیشه خلاق باشه. حالا یه سری شکست‌ها هم کلا گروه جراحی می‌خورد که انگار نمک کار باشه.

یه چیزی که من رو کنجکاوتر می‌کرد این بود آیا فقط پزشکی اینقدر آپدیته که مثلا یه رزیدنت تو سال ۲۰۱۸ بتونه مجله‌ها رو بخونه و بگه فلان جا این کار رو فلان سال انجام دادن و ما باید این کار رو امتحان کنیم. خیلی هم عجیب بود که همیشه مجله کاغذی دستشون بود. قدرت حافظه خیلی ماورایی هم می‌خواد که همه چیزایی از قبل خونده یادش باشه که بتونه مشکل بیمار رو تشخیص بده. (کاش می‌دونستم چجوری می‌تونم توی رشته خودم لبه علم باشم.)

یه چیز واقع‌گرایانه حداقل داشت این بود که همیشه یه نفر هست پاچه‌خاری کنه و زیرآبت رو بزنه. اون رو هم توی یه شخصیت از خود راضی جا داده بودن.

در مورد یه شخصیت هم که کاملا از لحاظ ارتباطی مخالف با شخصیت اوتیسمی بود می‌خوام بگم. همیشه احساسی عمل می‌کرد و با بیمارها مثل بچه‌ش یا برادر و خواهرش رفتار می‌کرد. اونجوری سرش رو تکون می‌داد که می‌خواد احساسش رو بیان کنه واقعا رو اعصاب بود.

از همه این‌ها عجیب‌تر اینه که من دارم ۶:۳۵ این مطلب رو تموم می‌کنم در حالی که فکر می‌کردم مشکل خوابم سریاله…

بررسی فیلم The Worst Person in The World

نروژ همیشه برای من کشوری بوده که به پیشرفته‌ترین امکانات دسترسی داشته. اخیرا خیلی این موضوع هم پررنگ شده که نروژ از نفت نسبت به ایران استفاده‌های بهینه‌تری می‌کنه! اما تا به حال هیچ فیلم نروژی‌ای ندیده بودم.

همانطور که نوشته بودم در دنیای خودم گمم، شخصیت اصلی هم دچار این چندگانگی شده بود. از پیشنهاد یک کاربر توییتر به تماشای آن نشستم. به طور معمول من که تخصصی در نقد ندارم، فقط به چیزهایی که در فیلم متناسب با زندگی خودم دارم تجربه می‌کنم می‌پردازم. شاید بشود اسمش را اسپویل گذاشت اما دقیقا اسپویل نیست…

خیلی وقت‌ها توی دوران تحصیلم به این فکر می‌کردم هر چی درس و آکادمیا رو هست باید ول کنم. برم سراغ یه رشته دیگه یا کار کنم. اما شاید بایستی صبورتر باشم، چون روزهای بهتری توی راه خواهد بود.

زندگی عاطفی داشتن خیلی آدم و زندگی‌اش را تحت تاثیر قرار می‌ده، تعهدی که آدم نباید زیر پا بذاره و با تمام مشغله‌ای که داره باید مدیریت زمان کنه.

شخصیت اصلی فیلم که جایزه کن برای بهترین بازیگر خانم را برنده شده، خیلی آشفته بود و بعضی مواقع به این باور داشت که باید در لحظه زندگی کرد ولی عواقب سختی هم داشت که در انتها از رابطه‌ها و کارهایی تواما خوشحال و ناراحت بود.

همیشه برایم سوال بوده چگونه امکان‌پذیر است که یک رابطه را شروع کنی و بدون ازدواج در خانه هم زندگی کنید و همه چیز را مشترکا استفاده کنید. شاید من دید سنتی دارم…